..*~~~~~~~*..
بگذار از راهبی بودایی برایت بگویم که سال پیش در انگادین ملاقات کردم
زندگی محقری داشت
نیمی از ساعات بیداریش را به تفکر می پرداخت و گاه هفته ها را بدون رد و بدل کردن کلامی با دیگران می گذراند
غذایش ساده بود
یک وعده در روز، هر چه گدایی کرده بود، گاه تنها یک سیب، ولی درباره آن سیب چنان می اندیشید که انگار از شدت قرمزی، پر آبی و تردی در حال ترکیدن است
در پایان روز با شور و هیجان، در انتظار غذایش بود
****►◄►◄****
کتاب وقتی نیچه گریست
اثر اروین د. یالوم
oOoOoOoOoOoO
در قیامت عابدی را دوزخش انداختند
هر چه فریادش،جوابش را نمی پرداختند
داد میزد خوانده ام هفتاد سال، هر شب نماز
پس چه شد اینک ثواب آنهمه راز و نیاز
یک ندا آمد چرا تهمت زدی همسایه ات
تا شود اینگونه حالت،این جهنم خانه ات
گفت من در طول عمرم گر زدم یک تهمتی
ظلم باشد زان بسوزم،ای خدا کن رحمتی
آن ندا گفتا همانکس که زدی تهمت بر او
طفلکی هفتاد سال،جمع کرده بودش آبرو
یکی از استانداران نادرشاه مردی ظالم و زورگو بود و امان مردم را بریده بود
در حالی که مردم بیچاره منطقه بیش از سایر نقاط مالیات می پرداختند این بود که دیگر به تنگ امدند
و به نادر شاه شکایت بردند تا مگر چاره ای بیندیشد و آنها را نجات دهد
نادر حرف مردم را گوش کرد و پیغامی برای استاندار فرستاد تا کمی هوای مردم را داشته باشد
جناب والی یکی دو روز حرف نادر را به گوش گرفت اما پس از چند روز دوباره به جان مردم افتاد به ناچار مردم دوباره به نادر شکایت کردند
شاه افشار که تعصب خاصی داشت و دوست نداشت از فرمانش سرپیچی شود
دستور داد تا استاندار ظالم را به مرکز بیاورند
چون او را آوردند نادر استانداران دیگر را هم خبر کرد و دستور داد چند دیگ آش درست کنند واستاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و در دیگ های آش بیفکنند
آنگاه به هر استاندار یک کاسه آش داد و در آخر رو به استانداران کرد و گفت
هر کس به مردم ظلم و تعدی کند همین آش است و همین کاسه